تا وقتی حیوانی را دوست نداشته اید بخشی از روحتان در خواب است. آناتول فرانس
کابوس اون یک هفته ده روزی که گربۀ نازنینم در بیمارستان گذروند رو هنوز مثل اینکه همین دیروز اتفاق افتاده باشه میتونم حس کنم هر چند که سالها از اون روزها میگذره و با وجود اینکه درست بیاد نمیارم که آیا بهار بود یا پاییز یا تابستان. روزها و شبهایی که با تب و وحشت و اسارت او در قفس سپری میشد و با پریشانی و اضطراب و ماتم بی انتهای من در حالی که مسیر بین خونه و بیمارستان رو روزی چندین بار طی میکردم بی آنکه متوجه بشم کفشهام رو لنگه به لنگه پوشیدم یا کیف پولم رو جا گذاشتم. اونموقع دلبر چهارسالش بیشتر نبود و بیماریی که گریبانگیرش شده بود برای دکترها کاملن ناشناخته و گیج کننده بود.

دلبر رو وقتی که دو ماهه بود از یک پناهگاه خصوصی به سرپرستی گرفته بودیم و چون خیلی زود از مادر و خواهر و برادرهاش جدا شده بود گرمای بدن و توجه و مراقبت من رو بجای مادرش پذیرفته بود. شبها روی بالش و لابلای موهام میخوابید و روزها وقتی که مشغول آتیش باروندن و بازی کردن با من نبود روی کیبورد کامپیوتر یا توی دامنم در حال مکیدن انگشت دست آزاد من بخواب میرفت.
یکساله که شد از آپارتمان به یک خونه نقل مکان کردیم و چون عاشق گشتن در فضای آزاد بود خطرات احتمالی خارج از خونه گذروندن رو بجان خریده و اول با طناب و بعدها بی طناب در حیاط رهاش کردیم. سفرهای اکتشافی دلبر در همسایگی رفته رفته طولانی تر میشد و گاهی با جنگ های پر سر و صدای تعیین قلمرو با بقیه ی گربه ها همراه بود. گاهی تا نزدیکهای غروب بیرون میموند. و یکی دو بار هم شد که تا سحر به خونه برنگشت. معمولا به اضطراب ناشی از نبودنش در خونه غلبه میکردم و میگذاشتم خوش باشه اما اگه میخواستم که حتما به خونه برگرده فقط یک راه داشتم : با صدای بلند و زیر اما با شور و احساس آواز بلندی سر میدادم. دو سه دقیقه نگذشته از هر سوراخی که بود و با هر حال و روزی که داشت بدو بدو و مق مق کنان بطرفم میآمد و خودش رو به دست و پام میمالید. وجود دلبر در اطراف خونه، دیدن صورت زیبا و لمس شکم نرم و گرمش برای من منبع آرامشی عمیق و نشاطی توصیف ناپذیر بود. عشقی رو که به دلبر داشتم پیش از او با دیگر حیوانات خانگیم تجربه نکرده بودم و بعد از او هم حتی نسبت به سگهام احساس نکردم. بیماری دلبر اما واقعیتی رو آشکار کرد که کمتر بهش فکر کرده بودم و اون میزان دلبستگی و وابستگی او به من بود.
پس از یک هفته بردن و آوردن به بیمارستان، هیچ آنتی بیوتیکی نتونسته بود تب دلبر رو پایین بیاره و نتیجه ی آزمایشهای مکرر هم به راه به جایی نگشوده بود. تزریق مرتب سرم قرار بود مواد غذایی لازم رو به بدنش برسونه اما دلبر هر روز لاغرتر و بیرمقتر میشد. تا اینکه یک روز یکی از دامپزشکها پیشنهاد کرد راجع به گزینه ی «خوابوندن» دلبر فکر کنم. بغضم رو قورت دادم و به روال هر روز عصر که به خونه برمیگشتیم دلبر رو که دیگه حال چندانی براش باقی نمونده بود تا از ماشین وحشت کنه توی بغلم و لای پتویی که از حرارت تنش گرم شده بود به خونه برگردوندم.
فردای اون روز نزدیکهای ظهر وقتی از بیمارستان زنگ زدند که چرا گربه رو برنگردوندی جواب قانع کننده ای نداشتم فقط گفتم نمیخوام بیش از این رنج بیمارستان رو متحمل بشه. واقعیت این بود که بطور کاملا غریزی احساس کرده بودم از اونجا ببعد من هستم و او. میخواستم در امنیت خونه و در کنار خودم باشه. همین. نقشه ی دیگری در سر نداشتم جز اینکه دلگرم بودم به خواهرم که دامپزشکه و میتونه دست کم سرم آب قند رو روزانه بهش تزریق کنه. در اولین شب بازگشت از بیمارستان، دلبر به زیر زمین پناه برد و در گوشهی تاریک و دنجی که با کشیدن پارچه ای کلفت بدور یک میز براش درست کرده بودم کِز کرد و من تا پاسی از شب کنارش نشستم. گهگاه براش زمزمه میکردم تا وقتی که صدای خرخرش در میآمد و گهگاه دستم رو به این سوی پارچه فشار میدادم تا وقتی که فشار دست کوچکش رو از اون سوی پارچه بروی دستم حس میکردم.
از فردا صبح اون روز، دلبر رو با سلام و صلوات به طبقه ی همکف که محل اصلی زندگی ما و او بود آوردم و با خوشحالی دیدم که اصراری به برگشتن به زیرزمین نشون نداد. طی دو روز آینده تمام مدتی که پشت کامپیوتر کار میکردم دلبر توی بغل من خواب و بیدار بود در حالتی که پیش از اون هرگز ندیده بودم – با دست و پای باز و با شکم روی سینهی من پهن میشد در حالی که چنگاش رو توی لباسم گیر میانداخت و از شدت غلیان احساسات آب از دهنش جاری میشد. خوب بیاد دارم که شرکت در کنفرانسی که در تورونتو برگزار میشد رو کنسل کردم و همینطور کار خانگی رو هم تعطیل کرده بودم تا حداکثر زمان ممکن رو در مجاورت نزدیک دلبر بسر ببرم. صبح روز سوم بود که از توی رختخواب صدایی شنیدم که اشک ذوق و امید رو از چشمهام سرازیر کرد: صدای تلق تلق برخورد قلادۀ دلبر به لبه ی ظرف غذاش در آشپز خونه. دلبر شروع به خوردن غذا کرده بود! اشتهاش برگشته بود! پس حتما بحران رو گذرونده بود. حتما خوب میشد. حتما! تا بهبودی کامل و بدست آوردن وزن و نشاط و انرژی سابق هنوز چند هفته فاصله بود. چند هفته ای که در خاطرم کمرنگ شده اند. اما اینکه اون روز در اون لحظه چقدر احساس آسود گی، چقدر احساس خوشبختی میکردم هنوز خیلی زنده باهامه.
از روزی که دلبر در چند قدمی مرگ روی میز سرد و فلزی دامپزشک توده ای بود از پشمِ بهم چسبیدۀ سبک و درمانده تا روزی که زیر آفتابِ حیاطِ خونه هوای تازه رو تند و تند با ولع و هیجان نفس میکشید و چشماش با نور زندگی میدرخشید کمتر از سه هفته میگذشت. هیچکس هیچوقت نفهمید بیماری دلبر چی بود و یا بهبودی او رو چگونه باید توضیح داد. در اینمدت پروندۀ پزشکی دلبر رو از اولین بیمارستان گرفته و به دامپزشک مورد اعتمادی که فقط تلفنی در جریان این بیماری بود سپرده بودم. بنظر او بهبودی دلبر چیزی شبیه معجزه و شایستهی یک مطالعهی موردی بود. شاید دورۀ بیماری تمام شده بود شاید داروها براش بد بودند یا شاید جایگزین کردن آرامش خونه با استرس بیمارستان موجب تقویت سیستم دفاعی بدنش شده بود و تونسته بود بیماری رو شکست بده.
شاید هم عشق بی حدِ من به دلبر انگیزۀ مقاومت و میل به بیشتر زیستن رو در او برانگیخته بود و عشق او به من، مَسکنی امن برای نیروی بزرگی که زندگیست فراهم کرده بود. بی شک، اگر معجزه ای در کار بود جز معجزۀ عشق نبود.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
برای بوته بیتا, و دلبرش 💐